آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

برنامه های مدرسه

چون آقا محمدصدرا خیلی پسر خوب و صبوری بوده خداروشکر مامان تونسته تا الان بره مدرسه و کارهاش رو انجام بده، هر روز صبح از خواب بیدار میشی و با مامان میای مدرسه. البته همکارای مدرسه مامان خصوصا خاله سمانه(خانم حریری) و خاله سارا و خاله انسیه و خاله تکتم (مربی بهداشت) حسابی هوای مامان و محمد صدرا رو داشتن. مثلا خاله سمانه اصلا اجازه نمی ده مامان از پله های مدرسه بالا بره یا خاله سارا همیشه احوالت رو میپرسه و خاله تکتم هم با وجودی که اصلا کارش نیست، تو کارای پرورشی کمک مامان می کنه. تازه مدرسه ای که مامان میره کارای پرروشیش خیلی سنگینه. تو مدرسه همه میگن شما هم خواننده میشی، هم دکوراتور میشی، هم مداح میشی، هم خطاط و هنرمند میشی، از بس که تو ک...
1 فروردين 1393

چهارشنبه سوری

امسال بابا نذاشت بریم چهارشنبه سوری، گفت برامون خطر داره . بجاش بهمون یه کادو داد و قول داد تا کمدشما رو با هم بچینیم. با وجودی که همه رفته بودن چهارشنبه سوری، ولی به ما هم خوش گذشت تو خونه .... تازه بابا از چند روز قبل هم اصرار داشت که من مواظب صدای ترقه ها باشم و به مدرسه با تاکسی برم و بیام... به همین خاطر منم امروز و فردا رو هم از مدرسه مرخصی گرفتم   ...
27 اسفند 1392

تولد دوست بابا

تو این هفته دوباره شما به یه تولد دیگه دعوت شده بودی، تولد دوست بابایی : عمو محمد. خاله سعیده کلی تدارک دیده بود تازه همش هم می خواست سوپرایز باشه . ما هم کادو رو ورداشتیم و همراه با شما رفتیم اونجا. که دو تا دوست جدید هم پیدا کردیم اونا هم فهمیدن شما تو دل مامانی هستی، آقا محمدصدرا. چون خاله سعیده همون اول گفت کسی شیطنت نکنه بادکنک ها رو نترکونه تا من و شما نترسیم... نمی دونست شما چه پسر شجاعی هستی! اونجا یه عالمه خوراکی خوشمزه هم خوردیم :: کیک، میوه، انواع غذاها مثل سالاد اولویه، رولت کالباس، پیتزا و سوپ خوشمزه.... حسابی خاله سعیده زحمت کشیده بود که باعث شد شما اون شب خوشحال باشی... تازه خیلی هم خندیدیم و آخر شب اسم فامیل بازی کردیم و ...
23 اسفند 1392

نمایشگاه بهاره

 فکر کنم یکی از شلوغ ترین جاهایی که باهم رفته باشیم همین نمایشگاه بود که از اونجا یه چندتا لباس خیلی خوشگل برای شما خریدیم ... اونجا شما فکر کنم خیلی کنجکاو بودی و آدما و مغازه ها رو نگاه می کردی، وسطاش هم هی تکون می خوردی.... پنج شنبه، (22 / 12 / 1392) ...
22 اسفند 1392

خریدای استقبال از نی نی

  منو و بابا مهدی خیلی خوشحالیم از بودن شما و منتظر اومدنت هستیم. برا همین این روزا که من می تونم بیشتر راه برم، با کمک مامانی و آقاجون و عمه و امین آقا و عمو حسن بیشتر رفتیم یه سری بازار و خرید برای شما و خونه انجام بدیم. مثلا وسایل سیسمونی با مامانی و آقاجون و دایی امیر محمد خریدیم که این خودش یعنی 5 بار بازار رفتن (الماس شرق، فردوسی، هفده شهریور، کامیاب و شاندیز) ، با عمو حسن کمد شما رو سفارش دادیم و با آقاجون و مامانی بابا هم آوردیمشون. با عمه فاطمه و امین آقا هم حسابی گشتیم تا مبل خوشگل پیدا کنیم و با اونا و آقاجون فرش هم خریدیم.  خلاصه خداروشکر تونستیم خیلی از اون چیزایی که لازم بود رو بخریم... یه سری خریدای خورده ریزه ...
20 اسفند 1392

تولد مامانی

امروز تولد شناسنامه ای مامانی بود(مامان بابا مهدی) که دوباره برنامه ریزی کردیم تا مامانی رو غافلگیر کنیم.  این اولین جشن تولدی بود که شما توش شرکت کردی، قبلش با عمه فاطمه و عمو حسن و عمو رضا هماهنگ کردیم. البته عمه فاطمه به خاطر امتحانای محمد جواد نمی خواست بیاد که خلاصه محمد جواد رضایت داد و اومدن. ما هم یه کیک خوشگل برای مامانی خریدیم و همه با هم رفتیم خونه مامانی.... مامانی حسابی غافلگیر شده بود.. خیلی اونشب خوش گذشت ، منم وقتی کیک خوردم شما یه عالمه ورجه ورجه کردی، خوشحال بودی از تولد مامانی سه شنبه 20/12/1392 ...
20 اسفند 1392

مراسم دهه فجر

 امروز از طرف محل کار بابا جون دعوت شدیم یه مراسم برای دهه فجر، که خاله مامان، علی آقا، با کوچولوهاشون کاظم و الیکا رفتیم.هوا حسابی سرد بود مراسمشون هم خیلی خوب نبود ولی همین کا با الیکا و کاظم بودیم فکر کنم شما دوست داشتی، راستی همکار مامان هم با کوچولوهاش اونجا بود..دوستای باباجون هم که چندتاشونو دیدیم. اینم عکس الیکا کوچولو که داره بازی میکنه: 21/11/ 1392 ...
21 بهمن 1392

تعطیلی یه هفته ای مدرسه

هفته قبل از دهه فجر، مامان با همکاراش سقف مدرسه رو با دونه های کاغذی برف تزیین کردن.اینوبگم که امسال هیچی برف هم تو شهرمون نیومده. از روزی که مامان این برفا رو نصب کرده هوا حسابی سرد شد و باعث شد که یه هفته مدرسه ها تعطیل بشه. همه همکارای مامان از اینکه این برفا رو نصب کرده و هوا سرد شده حسابی از مامان تشکر کردن و کلی اس ام اس خنده دار زدن نمی دونی چه قد این تعطیلی به مامان حال داد باعث شد یه هفته بخاطر سرما و برفی که زیاد نبود تو خونه باشیم و استراحت کنیم. قند عسلم اینم اولین برفی بود که شما دیدی   یه سری از  کارای عیدو انجام بدیم، بافتنی ببافیم، کتاب بخونیم، قرآن و ....   قندعسلم یادت میاد روزی که داشتیم برفا رو ...
12 بهمن 1392